سکـــــــــــــــــــــــــــــــوت
زندگی با عشق شیرین تر است 
قالب وبلاگ

کلبه دلتنگی من گمانم همینجاست کلبه درویشی تو اما بگو کجاست ...

 

درراه رسیدن به تو گیرم که بمیرم // اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم // یک قطره ی آبم که در اندیشه ی دریا // افتادم و باید بپذیرم که بمیرم // یا چشم بپوش از من و از خویش برانم // یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم // این کوزه ترک خورد!چه جای نگرانی ست // من ساخته از خاک کویرم که بمیرم // خاموش مکن آتش افروخته ام را // بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم

 

خاموش سخن گویم پاسخم گو به زبانی که میان من وتوست زندگی را نفسی ارزش غم خورن نیست ، و دلم بس تنگ است بی خیالی سپر هر درد است ، باز هم می خندم ، آنقدر می خندم که غم از روی رود. بی خبرازحال هم بودن چه سود برمزار مردگان خویش نالیدن چه سود زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید ورنه برسنگ مزارش آب پاشیدن چه سود گرنرفتی خانه اش تا زنده بود خانه صاحب عزا تاصبح خوابیدن چه سود گرنپرسی حال من تا زنده ام بعد مرگم اشک ونالیدن چه سود چهره تکیده ای که توغبارآینه مرده من برای توچی هستم کوه تنهای تحمل بین ما پل عذابه من خسته پایه پل ای نزدیکی مثل من به من اما خیلی دوری خوب نگام کن یا ببین چهره دردوصبوری کاشکی میشد توبدونی من برای توچی هستم ازتوبیش ازهمه دنیا ازخودم بیش ازتوخستم ببین خستم تنها غروره عصای دستم ازعذاب باتو بودن درسکوت خ

 

شبی از شبها تو به من گفتی که شب باش . . . من که شب بودم و شب هستم و شب خواهم بود به امیدی که تو فانوس شب من باشی . . .

 

تو به من خندیدی و نمیدانستی من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم . باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضب آلود به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز سالهاست که در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت؟؟؟

 

خنده بر لب می زنم تا کس نداند راز من ورنه این دنیا که ما دیدیم خندیدن نداشت

 

سرمايه عمر آدمی يک نفس است اين يک نفس از برای يک همنفس است با هم نفسی گر نفسی بنشينی مجموع حيات عمر این يک نفس است

 

برای من گنجی هستی تو سرشار از بی کرانگی ها تا دریا و شاخه هایش سپید و گسترده و نیلگونی چون زمین به فصل انگور چینان. در این سرزمین٬ از پاها تا پیشانیت٬ پیاده ٬ پیاده ٬ پیاده٬ زندگی ام را سپری خواهم کرد

 

کاش قلبم درد تنهایی نداشت چهره ام هرگز پريشا ني نداشت کاش برگ هاي آخر تقويم عشق حرفي از يک روز باراني نداشت کاش مي شد راه سخت عشق را بي خطر پيمود

 

رفتی و خاطره های تو نشسته تو خیالم بی تو من اسیر دست آرزوهای محالم یاد من نبودی اما من به یاد تو شکستم غیر تو که دور از من دل به هیچ کسی نبستم هم ترانه یاد من باش بی بهانه یاد من باش وقت بیدازی مهتاب عاشقانه یاد من باش

 

خنده ها تکراریست، گریه ها تکراریست من در این تکرارها مانده در بهت و سکوت همه جا غرق سکوت کوچه ها رو به غروب همه جا تاریک است

 

دلم خواهد همه سوزم تو باشي وفا دارم شب و روزم تــــو باشي دلم خواهد اگر ياري گزينــم كه با او دل به دل دوزم تو باشي

 

باز باران ! باز باران! نه نگویید با ترانه! میسرایم این ترانه جور دیگر: باز باران بی ترانه دانه دانه می خورد بر بام خانه یادم اید روز باران... پا به پای بغض سنگین تلخ و غمگین دل شکسته اشک ریزان عاشقی سرخورده بودم میدریدم قلب خود را دور میگشتی تو از من با دو چشم خیس و گریان... می شنیدم از دل خود این نوای کودکانه پر بهانه زود برگردی به خانه یادت اید؟؟ هستی من! ان دل تو جار می زد این ترانه... باز باران باز می گردم به خانه...

 

شبيه برگ پاييزي ، پس از تو قسمت بادم خداحافظ ، ولي هرگز نخواهي رفت از يادم خداحافظ ، و اين يعني در اندوه تو مي ميرم در اين تنهايي مطلق ، که مي بندد به زنجيرم و بي تو لحظه اي حتي دلم طاقت نمي آرد و برف نا اميدي بر سرم يکريز مي بارد

 


مرا کسی نساخت خدا ساخت نه آنچنان که کسی می خواست که من کسی نداشتم کسم خدا بود ، کس بی کسان او بود که مرا ساخت آنچنان که خودش خواست نه از من پرسید و نه از آن من دیگرم من یک گل بی صاحب بودم مرا از روح خود در آن دمید و ، بر روی خاک و در زیر آفتاب تنها رهایم کرد مرا به خودم واگذاشت ، عاق آسمان !
 

 

کسی هرگز نمیداند چه سازی میزند فردا / چه می دانی تو از دیروز چه می دانم من از فردا / همین یک لحظه را دریاب که فردا میشوی تنها …

 

هیچ وقت غصه فردا رو نخورید چون فردا غصه خودش رو به همراه داره غم و اندوه هر روز برای همون روز کافیه

 

كاش ميشد هيچ کس تنها نبود کاش ميشد ديدنت رويا نبود گفته بودي با تو مي مانم ولي رفتي و گفتي که اينجا جا نبود ساليان سال تنها مانده ام شايد اين رفتن سزاي من نبود من دعا کردم براي بازگشت دست هاي تو ولي بالا نبود باز هم گفتي که فردا ميرسي کاش روز ديدنت فردا نبود

 

تو دوران مدرسه هفته آخر عيد كه ميشد همه قول وقسم مي خورديم جمعا نيايم مدرسه! فردا كه ميشد همه اومده بودن ببينن كي نيومده. يعني عاشق اون اتحادمون بودم !!

 

هر کس که دوست نداره یا دوست رفیقی نداره جانی ناتوان داره و ناتوانتر از اون کسیه که دوستی رو که داره به رایگان از دست بده


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ سه شنبه 23 اسفند 1390برچسب:, ] [ 5:32 ] [ آرش جووون ] [ ]

وقتی کسی حالش بده (:| ، بهش چی بگیم؟ :-/
وقتی کسی حالش بده بهش نگید
ای بابا اینم می گذره ،
نگید درست می شه،
نخواهید با جوک های مسخره بخندونیدش
نمی خواد بخنده. خنده اش نمیاد غصه داره. می فهمین؟ غصه.
براش از فلسفه ی زندگی حرف نزنین.
از انرژی مثبت و مثبت باش و به چیزهایی که داری فکر کن حرف نزنید.
وقتی کسی ناراحته اصلا این شما نیستین که باید حرف بزنین.
شما در حقیقت باید حرف نزنید. باید دستش رو بگیرید. بغلش کنید. تو چشم هاش نگاه کنید. براش چایی بریزید
براش یک چیزی که دوست داره بریزید یا بپزید.
بذارید جلوش. بعد حرف نزنید. بذارید اون حرف بزنه و شما گوش کنید.
هی فکر نکنید باید نظریه صادر کنید و نصیحت کنید.
فکر نکنید اگه حرف نزنید خیلی اتفاق بدی می افته.
شما جای اون آدم نیستید.
شما زندگی اون آدم رو از وقتی به دنیا اومده زندگی نکردید.
پس نظریه ها و حرف هاتون به درد خودتون می خوره.
بله. دستش رو بگیرید. بغلش کنید. سکوت کنید. :-$ don't tell anyone, shh!
.اگه دلش خواست خودش حرف می زنه .................................

.....................
 


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:, ] [ 4:12 ] [ آرش جووون ] [ ]

 

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.






برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!

راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
 


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:, ] [ 17:57 ] [ آرش جووون ] [ ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

اندکی صبر...... سحر نزدیک است
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان arashjooon و آدرس arashjooon.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





چت باکس


امکانات وب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 54
بازدید کل : 27651
تعداد مطالب : 32
تعداد نظرات : 31
تعداد آنلاین : 1

Alternative content